اون وقتا که ما بچه بودیم یه بازی بود به اسم مار-پله. این بازی یه صفحه صد خونهای داشت که توش پر بود از پله و مار. هدف رسیدن به خونه صدم بود. از پلهها بالا میرفتی و هر جا به مار میرسیدی به پایین پرتاب میشدی. توی هر مرحله با پرتاب تاس تعداد خونههایی که میتوونستی جلو بری مشخص میشد.
این بازی از خیلی جهتها شبیه زندگی میمونه. مثلاً:
- این که توی پرتاب تاس عدد بالایی بیاری زیاد مهم نیست، از اون مهمتر جای مار و پلههاست. توی زندگی هم مهمتر از تلاش تو، موقعیتهایی که سر راهت سبز میشن هست.
- این که کجا هستی ربطی به این که کی بازی رو شروع کردی نداره. ممکنه کسی که خیلی دیرتر از تو بازی رو شروع کرده از تو جلوتر باشه درست مثل زندگی!
- همیشه وقتی در یه قدمی هدف قرار داری ممکنه توی یه چشم به هم زدن سقوط کنی. یا بر عکس وقتی در بدترین شرایط قرار داری ممکنه یه پله سر راهت سبز شه (هر چند به این مورد دوم توی زندگی چندان اعتقادی ندارم.)
فرق اساسی که این بازی با زندگی داره اینه که اونجا وقتی به خونهی صد میرسیدی برنده بودی و بازی تموم میشد اما توی زندگی خونهی صدی وجود نداره که دلت رو به اونجا خوش کنی، فقط باید جلو بری تا وقتی که فرصت داری.
ابری نیست
چشمها می بارند
خاکی نیست دردها می کارند
رودی نیست
عشقها میمیرند
به منم سر بزنی خوشحال میشم
سلام . حال شما خوبه؟ خیلی تشبیه جالبی بود خیلی خوشم اومد.
موفق باشید و شاد و مثله الآن تند تند در آینده وبلاگتون رو بروز کنید.
رویا
افرین یکم یکم داری بیشرفت می کنی