یک کسی تعریف می کرد که دو نفر, یه دکتره و یه آدم عادی هر دو یه بیماری نادری رو داشته ان که توی اون بیماری آدم اولش یه کم تپلی می شه و گوشت میاره و بعد یواش یواش می میره.
دکتره چون علایم بیماری رو می دونسته هر روز که می رفته جلوی آینه پیشرفت بیماری رو می دیده و می فهمیده و حدود دو ماه بعد هم عمرش رو داده به بقیه.
آدم عادیه ولی هر بار فکر می کرده که به به, داره چاق و چله می شه و خوش آب و رنگ, و بنابراین داره بهتر و بهتر می شه, و یه چیزی حدود پنج سال زنده می مونه!!!
گاهی وقتا به نفع آدمه که یه علائمی رو بلد نباشه, یا...چه می دونم, خیلی محلشون نذاره