یک کسی تعریف می کرد که دو نفر, یه دکتره و یه آدم عادی هر دو یه بیماری نادری رو داشته ان که توی اون بیماری آدم اولش یه کم تپلی می شه و گوشت میاره و بعد یواش یواش می میره.
دکتره چون علایم بیماری رو می دونسته هر روز که می رفته جلوی آینه پیشرفت بیماری رو می دیده و می فهمیده و حدود دو ماه بعد هم عمرش رو داده به بقیه.
آدم عادیه ولی هر بار فکر می کرده که به به, داره چاق و چله می شه و خوش آب و رنگ, و بنابراین داره بهتر و بهتر می شه, و یه چیزی حدود پنج سال زنده می مونه!!!
گاهی وقتا به نفع آدمه که یه علائمی رو بلد نباشه, یا...چه می دونم, خیلی محلشون نذاره
اون وقتا که ما بچه بودیم یه بازی بود به اسم مار-پله. این بازی یه صفحه صد خونهای داشت که توش پر بود از پله و مار. هدف رسیدن به خونه صدم بود. از پلهها بالا میرفتی و هر جا به مار میرسیدی به پایین پرتاب میشدی. توی هر مرحله با پرتاب تاس تعداد خونههایی که میتوونستی جلو بری مشخص میشد.
این بازی از خیلی جهتها شبیه زندگی میمونه. مثلاً:
- این که توی پرتاب تاس عدد بالایی بیاری زیاد مهم نیست، از اون مهمتر جای مار و پلههاست. توی زندگی هم مهمتر از تلاش تو، موقعیتهایی که سر راهت سبز میشن هست.
- این که کجا هستی ربطی به این که کی بازی رو شروع کردی نداره. ممکنه کسی که خیلی دیرتر از تو بازی رو شروع کرده از تو جلوتر باشه درست مثل زندگی!
- همیشه وقتی در یه قدمی هدف قرار داری ممکنه توی یه چشم به هم زدن سقوط کنی. یا بر عکس وقتی در بدترین شرایط قرار داری ممکنه یه پله سر راهت سبز شه (هر چند به این مورد دوم توی زندگی چندان اعتقادی ندارم.)
فرق اساسی که این بازی با زندگی داره اینه که اونجا وقتی به خونهی صد میرسیدی برنده بودی و بازی تموم میشد اما توی زندگی خونهی صدی وجود نداره که دلت رو به اونجا خوش کنی، فقط باید جلو بری تا وقتی که فرصت داری.